۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه


حماسه نازلی ( وارطان )، سروده زیبا و بیاد ماندنی احمد شاملو با صدای گرم جهان

مرگ نازلی

«ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»


نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...



«ــ نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجه‌ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته‌ست!»

نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...



نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...

نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...

زندان قصر ۱۳۳۳





۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

درزی نیز در كوزه افتاد




حكیم سخنور، ابوالمعالی كیكاووس ابن اسكندر در حكایتی زیبا چنین آورده است:

به شهر مرو درزئی‌ بود كه بر در دروازه گورستان، دكانی‌داشت و كوزه ای در میخی آویخته بود و هوس آن داشتی كه هر جنازه ای كه از آن شهر بیرون بردندی، وی سنگی اندر آن كوزه افكندی، و هر ماهی حساب آن سنگها بكردی كه چند كس را بردند و باز كوزه تهی كردی و سنگ همی در افكندی تا ماهی دیگر...

تا روزگار برآمد، از قضا درزی بمرد، مردی به طلب درزی آمد و خبر مرگ درزی نداشت، در دوكانش بسته بود، همسایه را پرسید كه: این درزی كجاست كه حاضر نیست؟

همسایه گفت: درزی نیز در كوزه افتاد.(2)

پی‌نوشت‌ها:

1- خیاط

2- قابوسنامه، تالیف، ابوالمعالی كیكاووس ابن اسكندر.